قصه امشب حدیث غالب است قصه عشق است بشنو! جالب است در همان روزی که یک بود ، یک نبود جز دل دیوانه من کس نبود یک نفر آمد ندانم از کجا تا برد دل را به سوی ناکجا ! بوی عشق آمد شدم سرمست او رفتم و دست دلم در دست او تا پس از چندی رسیدم ناکجا گفتم ای دل ، من کجا؟ اینجا کجا ؟! دل خموش و عقل را چاره نبود تا کنون فکرم چنین پاره نبود روز و شب صبر از خدا می خواستم عقل را از دل جدا می خواستم لحظه ها می رفت و من در ناکجا آخر این غم تا به کی و تا کجا ؟! ابر دل جز اشک بارانی نداشت جان من! این قصه پایانی نداشت.